اروم سر کلاس نشسته بودم و به حرفای بچه ها گوش میکردم
نازی:سپیده خب تو وقتای بیکاریت چیکار میکنی خب به مام بگو استاد
سپیده:خب نازی همش که نمیشه بری خرید یا استخرخرید کردن هفته ای یه بارم خیلی زیاده ولی شما ها همه پاساژا رو خالی کردین
اتنا:خب بهتر از اینه که هر روز یه عالمه ارایش کنی بری پارک
محیا:راست میگه اصن تو تنهایی میری پارک چیکار؟؟
سپیده:میرم پارک بازی
پادنا:اونوقت فک نمیکنی پارک یکم برات زوده خاله جون؟؟
سپیده:هه بامزه
محیا:خجالت بکش از سنت
نازی:دروغ میگه نمیره بازی میره در به در دنبال یه پسر که باهاش دوست شه
سپیده:ببند نازی!اون روز جلو دانیالم همینو گفتی ناراحت شد دیگه
نازنین: اخی ببخشید دانیال جونتو ناراحت کردم.خب مگه دروغ گفتم
محیا:نمیدونستم با دانیال دوستی سپیده
سپیده:ازینکه نمیدونستی تعجب میکنم.اخه به لطف نازنین جون همه میدونن
هستی با خنده وارد کلاس شد و گفت:صبح همه خل وچلا بخیر
اتنا:صبح بخیر هستی
سپیده:سلام هستی خانوم یکم دیر نکردی
هستی:اره.بازم این راننده ی مسخره نمیدونم کی گفته رانندگی خانوما بده؟
محیا:غلط کرده هر کی گفته
نازی:اره رانندگی خانوما صد بار بهتر از اشپزی اقایونه
سپیده:همون فقط به درد اشپزی میخوری تو
نازی:خوبه باز من به یه دردی میخورم
اتنا:بچه ها کوشن هستی؟!
هستی:دارن میان دم در نگهشون داشتن
نازی:باز این هلیا موهاشو از پشت و جلو ریخته بیرون
هستی:اونکه اره ولی این سوگی خانوم دم در چنان جیغی کشید که مقدمی با دفتر انظباطی رفت سر وقتش
سپیده:می بینی اول صبحی
نازی: تو خودت ازینا بد تری
هستی:روشنا!چرا امروز ساکتی
گفتم:هیچی دارم گوش میکنم
اتنا:مگه اهنگه
روشنا:شما فقط به اهنگ گوش میدی
نازنین:مطمئنی روشنا خوبی؟؟
سپیده:باز این نازی شد مهربانتر از مادر
پادنا:باز تا دم صبح بیدار بوده
هستی:اره روشنا؟؟!!
روشنا:اره تقریبا
محیا:روشی امروز تولد درساست میدونستی
روشنا:اره بابا تا دیر وقت داشت کارت دعوت می نوشت
بعد مدرسه سپیده و نازنین اومدن خونه ما تا باهم حاضر شیم مامانم خونه نبود مسافرت بود
نازی وسپیده هم لباساشونو اورده بودن سخت مشغول حاضر شدن بودیم
سپیده:نازی بیا موها مو بگیر بالا من پشتشو اتو بکشم
نازنین:به من چه مگه خودت دست نداری
سپیده:حسود تو میخوای موهام زشت شه خودت خوشگل تر به نظر بیای
نازنین:هر کاریم کنیم روشنا سه هیچ جلوئه
سپیده:توی چی
نازی:تو خوشگلی.تو خوشتیپی تو طرفدار داشتن
سپیده:حسود
با خنده گفتم:هر دوتاتون حسودین
داشتم ارایش میکردم.نازنین داشت موهاشو فر میکرد سپیده هم اماده شده بود نشسته بود رو تخت
خلاصه بعد دو ساعت حاضر شدیم رفتیم پایین
نازی:خیلی سرده من پالتوم نازکه
سپیده:حقته یخ کن
روشنا:ای بابا نمیخواین بس کنید
روشنا:خونه ی درسا دو تا کوچه پایین تره نترس یخ نمیزنی نازی
همینطوری که داشتیم میرفتیم یهو امیر حسین و دانیال دویدن سمت ما
سلام خانوما
امیر حسین:سلام خانوما
سپیده:سلام امیر حسین.سلام دانیال خوبی
دانیال:تو خوب باشی منم خوبم گلم
نازی:سلام بچه ها
روشنا:سلام
سپیده:اینجا چیکار میکنید؟
امیر حسین:تولد درساست دیگه
روشنا:چی ؟؟!! مگه شمام دعوتین؟؟
امیر حسین:اره عزیزم.مثل اینکه خیلی خوشحال نشدی نه؟ولی من خوشحالم که توهم هستی
نازی:تولد دوستشه میخوای نباشه
رسیدیم جلو در زنگو زدم
امیر حسین:روشنا!وایسا
روشنا:بله.کارم داری؟
امیر حسین:اره وایسا منم بیام
سریع اومد سمت من دستمو گرفت:بریم عزیزم
سعی کردم دستمو ازاد کنم ولی نتونستم زورش خیلی زیاد بود
انگار دانیال میدونست چه اتفاقی قراره بیفته یه نگاه به من کرد و پوز خند زد.رومو برگردوندم امیر حسین داشت میبردتم بالا درواقع انقدر زور داشت که به راحتی داشت منو میکشید ولی اصن معلوم نبود
روشنا:میشه دستمو ول کنی
دوستام داشتن میرفتن بالا .دایالم دست سپیده رو گرفت ورفت.نازیم صبر کرد ولی دید نمیام رفت.در واقع میخواستم باهاش برم ولی زورم به امیر حسین نمیرسید
امیر حسین:نه عزیزم.میخوام دست همو بگیریم بریم بالا.خوب نی بالا اون همه پسر هست تنها بری
روشنا:ولم کن .نازنینم تنها رفت
امیر حسین:تو خودتو با نازنین مقایسه میکنی .یه دختر بی بند و بار که خونواده ی درست و حسابیم نداره
داد زدم:راجبه نازنین درست صحبت کن فهمیدی.تو خونواده ی درست حسابی داری چه گلی به سر ما زدی
امیر حسین:روشنا.دیگه با من بحث نمیکنی فهمیدی؟
روشنا:من هر کاری دلم بخواد میکنم تو هم هیچکس من نیستی که بخوام باهات بیام بالا ترجیح میدم تنها برم
امیر حسین:روشنا.اینا تاثیرات اون دخترس رو تو.خیلی دختر بدیه
روشنا:هه لابد سپیده خوبه؟
امیر حسین:سپیده صد بار بهتر از نازیه
روشنا:تو خودت عقلت نمیرسه چی به چیه اونوقت میای میگی کی خوبه کی بد؟؟
دستمو کشید بردتم بالا
صدای جیغ و داد همه جارو برداشته بود همه میرقصیدن و دست می زدن.درست مثل یه پارتیه حسابی یه نفر امیر حسینو صدا زد و باهاش دست داد مجبور شد دست منو ول کنه بره همین منم زدم به چاک ورفتم پیش بچه ها
نازی:چرا وایسادی پیش امیر حسین
روشنا:من نمیخواستم با اون بیام ولی دستمو محکم گرفته بود
نازی:هه.دیوونست.کلی حرف پشتم زده مگه نه؟
روشنا:ادم حرفیو که از دهن یه دیوونه میاد بیرونو نشنیده میگیره.در ضمن نه حرفای اون نه حرفای هیچکس دیگه برام اهمیت نداره مهم اینه که بهترین دوستمی و به نظرم هر چیم که باشی از امیر حسین خیلی سر تری
نازی:ملسی دوست جونم
روشنا:فدای دوست خودم بشم
یهو صدای اهنگ زیاد شد و همه رفتن وسط نازنینم رفت نور کم شد دیگه تقریبا هیچکس اون یکیو نمی دید منم رفتم پیش بچه ها ولی پیداشون نکردم خیلی تاریک بود همون وسط موندم فهمیدم بین چند تا دختریم که نمیشناسمشون.احتمالا اشنا های امیر حسین بودن
دخترایی که همه با یه پسر اومده بودن هر کدومشون بغل یه پسر داشتن میرقصیدن یهو یه نفر دستشو دور کمرم حلقه کرد برگشتم دیدم امیر حسین بود: فک کردی میتونی از دستم در بری
منو محکم کشید تو بغلش
روشنا:تو رو خدا ولم کن بزار برم
امیر حسین:کجا میخوای بری خوشگلم تازه پیدات کردم .هر جا میخوای بری بگو با هم بریم
بر گشتمو محکم کوبیدم تو قفسه سینش ولی هیچیش نشد فقط با لبخند منو نگاه می کرد
امیر حسین:همیشه دخترای خشن و لجبازی مثل تو رو دوست داشتم.حالا خدا نصیبم کرد
روشنا: ازت متنفرم میفهمی متنفر
امیر حسین:ازین کارت پشیمون میشی روشنا.پشیمون
به زور کشیدتم سمت پله ها سعی کردم مقاومت کنم میدونستم اگه ببرتم بالا دیگه هیچ شانسی برای فرار ندارم ولی به هدفش رسید کشون کشون از پله ها کشیدتم بالا بردتم تو یه اتاق و درو از تو قفل کرد
جیغ زدم:ولم کن عوضی.بزار برم
کتشو در اورد
روشنا:امیر حسین بزار الان برم بعدا با هم حرف میزنیم خب؟؟
امیر حسین:کار از حرف گذشته عشقم
بلوزشم در اورد دست کرد تو جیبش و یه چاقو از تو جیبش اورد بیرون
جیغ زدم:چیکار میخوای بکنی
امیر حسین:میخوام راحت شیم عزیزم.راحت
روشنا:چی؟؟!!
ادامه داره......
منبع : پاتوق رمان نویسان